میخواهم پرواز را بیاموزم

۲۸
شهریور

ببین آقای غیر محترم؛

من همینجوریش هم ازت متنفرم، حالا بدترش کن!

خدایی هست، قیامتی هست، لابد بهش اعتقاد داری که واسه حسین نذری میدی... میبینمت! جواب قلبی که شکستی، بغضی که تو گلو نشوندی و اشکی که زیر چشم جمع کردی رو چطور میدی؟


به خودم تبریک میگم، قوی شدم!

اونقدر قوی که با شکستن دلم دیگه اشکم نریزه،

دیگه کسی لرزش صدامو حس نکنه.

به نظر خودم اثر خوندن و نوشتن زیاده!

انقدر زیاد که صداشو بشنوم اما اونقدر محو کتابم باشم که هیچ توجهی به بغضم نکنم،

عقبش بزنم و نزارم اشکی بریزه،

و با جدیت به خوندن کتابم اهمیت بدم.


اما این قدرت که جلوی شکسته شدن دلو نمیگیره میگیره؟

آهای حاج آقای صد بار حج رفته که جای همسایت حواست به اسراف غذا تو روز عاشوراست! از بدیات نگم که یکی دو تا نیست اما من خدامو میشناسم،

اگه همونی که میشناسم باشه انتقام صد دفعه شکوندن دلمو و صد دل دیگه ای که شکوندی رو ازت میگیره!


ای قوم به حج رفته کجایید؟ کجایید؟

معبود همینجاست بیایید، بیایید...!


میبخشم، اما فراموش نمیکنم!!!!!!

منم فراموش کنم، یوم العباسِ، عباس فراموش نمیکنه.

۲۷
شهریور

من یک "سرگردان"ام.

این افسانه‌ی شخصی من است و یک روز به آن خواهم رسید.

طولانیست اما بی پایان نیست!

+متمایز

+سفر

+تاثیرپذیر

+خارج از قانون

+آزادی طلب


آناندا، کایوالیا، سیاتانتریا.


شما میدونین افسانه‌ی شخصیتون چیه؟

از سایت راستمرد کمک بگیرید، دقیقا همونچیزی بود که فکر میکردم.

۲۴
شهریور
توی برزخ نیستم
درست توی جهنمم...
۰۲
شهریور

صفحه پینترست‌ام را که باز میکنم کرور کرور عکس قطارها و چرخ و فلک ها و ساختمان و ها و وسایل دیگری که سالها متروک مانده اند، در کنار دیگر عکسهایی که حالا با آنها کار ندارم، جلوی چشمم سبز میشود.

۳۱
مرداد
سفر کردن چیز جالبه.
با آدمای جدید آشنا میشی،
جاهای جدید رو میبینی،
چیزای جدید یاد میگیری،
شاید موقعیت های جدیدی برات فراهم شه...
خلاصه چیز خوبیه فقط...
من سفر خانوادگی رو دوست ندارم!
چرا نمیشه یه دختر 19 ساله تنهایی سفر کنه؟
کسی ایده ای داره؟

پ.ن: دیروز انقدر پریشون بودم که بعد از ساعتها فکر کردن هم نتونستم چیزی بنویسم.
امروز هم چیزی ندارم واسه گفتن،
ذهنم ناآرومه،
خستس،
دلم خیلی تغیرات میخواد که امکانش نیست.
کاش فقط یه همدم داشتم،
یکی که بشه باهاش حرف زد...😔
۲۹
مرداد

هیچوقت هیچوقت هیچوقت

یک متن را در ذهنتان ننویسید!

قلم و کاغذ نیست؟

خدا بدهد برکت گوشی که هست!

دو سه ساعت وقت گذاشته بودم موضوعی جذاب و متنی جالب در ذهنم نوشته بودم ولی حالا واقعا یادم نیست...!؟

اصلا چرا باید هر روز حرفی برای زدن داشته باشم؟

حرفی ندارم، خداحافظ!


پ.ن: کتاب دزیره را بخوانید، هرچند هنوز اولش هستم و هیچوقت هم قصه های عاشقانه را دوست نداشتم و با ادبیات کلاسیک هم خیلی مچ نیستم اما حس میکنم جالب است! تمام شد کامل راجبش مینویسم 🙃

۲۸
مرداد

امشب فقط یه نقل قول قشنگ دارم:

آینده مثل یه جنینه، توی ذهن ما!

قراره خیلی زود دنیا بیاد.

بستگی به خودت داره،

اگه ازش مراقبت کنی، یه جنین خوب و زیبا میشه؛

ولی اگه بهش اهمیت ندی... .


پ.ن:

میشه قبول کنن بشم معلم زبان؟

پ.ن دوباره:

باید تنبلی رو بزارم کنار وسایلی که مدتهاست میخوام واسه فروش بسازم رو، بسازم.

بازم پ.ن:

خیلی کارا قراره انجام بدم، ولی انجام نمیدم!

اینم پ.ن محسوب میشه؟:

تیتر شعر شاملو جان خودمه دیگه، میدونین که!؟

۲۸
مرداد

یکی میگفت من برنامه ریزی بلد نیستم،

دوست گلم، مشکل برنامه ریزی نیست! مشکل عمل به آن است!

امشب هم طبق معمول آمدم بخوابم یادم افتاد ای داد بیداد:

فلان کار و بهمان کار را که میخواستم انجام دهم، انجام ندادم.

تو بگو چه کنم؟

یکی از همین پلنرها (به همین شدت هم گلکسی) خریدم،

شب به شب (حتی همین چند دقیقه پیش) مینویسم که دختر جان:

فلان کار و بهمان کار را انجام بده.

بعد شب فردا که میشود تازه یادم میفتد «میگما مَ چرا پلنرمو چک نکردم اصن؟»

خیلی خب، ماهی فتوا میدهد:

«مشکل برنامه ریزی نیست! مشکل عمل به آن است!»


پ.ن: چرا من هرشب عزا میگیرم که صبح چه بنویسم (صفحات صبحگاهی)

چرا هنوز انقدر برام سخته نوشتن اول صبح؟

۲۵
مرداد

نمیدانم چقدر آب و هوای خوزستان را میشناسی؟

من هم قصد گفتن از وضعیت جوی ندارم.

فقط میخواهم بگویم دارم برای نوشتن این واژه ها، روبروی ماه آسمان و نخل همسایه عرق میریزم؛ که چه شود؟ نمیدانم!

ماه و نخل هر دو، دو نماد، دو سنبل در زندگی من اند.

ماه اسطوره ام در ایستادگی است! چرا؟

30 روز ماهت را، هر شب به دید زدن ماه اختصاص بده (کاری که من 365 روز هر سالم را به آن اختصاص میدهم).

اول نازک و لاغر است، با حجب و حیا، مثل یک تازه وارد در شغلی، که میخواهد خود را نشان دهد، ولی شرم رقابت با افراد قدیمی... .

کم کم رشد میکند، بزرگ میشود، کامل میشود، اما مغرور... هرگز!

باز میگردد.

دوباره کوچک میشود، آنقدر دنده عقب، تا محو شود!

چند شب صدایش در نمی آید، در خفا به حال خودش که دیگر ماه آسمانمان نیست، میگرید...

و بعد،

دوباره بلند میشود و با اقتدار میدرخشد.

دوباره از صفر شروع میکند، بی واهمه.

و نخل...

وقتی پسش زدیم، وقتی شاخه هایش را گرفتیم، وقتی سوزاندیمش؛

رفت که رفت...

دیگر برای همیشه ترکمان میکند،

و تا ابد محروم میمانیم از شاخه و سایه و ریشه اش.

میخواهم در جستجوی اهدافم ماه باشم،

و در دوستی هایم نخل.

۲۴
مرداد

خواننده موردعلاقه ی من توی هیپ هاپی های ایرانی علی سورناست؛
یه جمله داره که شاید بشه گفت تنهایی سنگین وزن تر از همه ی جملاتشه!
میگه:
"محدودیت دیدته، نه کشور نه دینته، نه کل سرزمینته!"
و من از امروز میخوام دیدم رو از جلوی چشمام کنار بزنم.
دلیلش رو نمیدونم ولی شاهین کلانتری اصرار زیادی به وبلاگ نویسی داره.
پس من هم تصمیم گرفتم بنویسم،
حتی اگه ندونم چی باید بنویسم؟
شاید با همین نوشتن، پرنده وجودم بتونه پرواز کنه؟!