هیچوقت هیچوقت هیچوقت
یک متن را در ذهنتان ننویسید!
قلم و کاغذ نیست؟
خدا بدهد برکت گوشی که هست!
دو سه ساعت وقت گذاشته بودم موضوعی جذاب و متنی جالب در ذهنم نوشته بودم ولی حالا واقعا یادم نیست...!؟
اصلا چرا باید هر روز حرفی برای زدن داشته باشم؟
حرفی ندارم، خداحافظ!
پ.ن: کتاب دزیره را بخوانید، هرچند هنوز اولش هستم و هیچوقت هم قصه های عاشقانه را دوست نداشتم و با ادبیات کلاسیک هم خیلی مچ نیستم اما حس میکنم جالب است! تمام شد کامل راجبش مینویسم 🙃
امشب فقط یه نقل قول قشنگ دارم:
آینده مثل یه جنینه، توی ذهن ما!
قراره خیلی زود دنیا بیاد.
بستگی به خودت داره،
اگه ازش مراقبت کنی، یه جنین خوب و زیبا میشه؛
ولی اگه بهش اهمیت ندی... .
پ.ن:
میشه قبول کنن بشم معلم زبان؟
پ.ن دوباره:
باید تنبلی رو بزارم کنار وسایلی که مدتهاست میخوام واسه فروش بسازم رو، بسازم.
بازم پ.ن:
خیلی کارا قراره انجام بدم، ولی انجام نمیدم!
اینم پ.ن محسوب میشه؟:
تیتر شعر شاملو جان خودمه دیگه، میدونین که!؟
یکی میگفت من برنامه ریزی بلد نیستم،
دوست گلم، مشکل برنامه ریزی نیست! مشکل عمل به آن است!
امشب هم طبق معمول آمدم بخوابم یادم افتاد ای داد بیداد:
فلان کار و بهمان کار را که میخواستم انجام دهم، انجام ندادم.
تو بگو چه کنم؟
یکی از همین پلنرها (به همین شدت هم گلکسی) خریدم،
شب به شب (حتی همین چند دقیقه پیش) مینویسم که دختر جان:
فلان کار و بهمان کار را انجام بده.
بعد شب فردا که میشود تازه یادم میفتد «میگما مَ چرا پلنرمو چک نکردم اصن؟»
خیلی خب، ماهی فتوا میدهد:
«مشکل برنامه ریزی نیست! مشکل عمل به آن است!»
پ.ن: چرا من هرشب عزا میگیرم که صبح چه بنویسم (صفحات صبحگاهی)
چرا هنوز انقدر برام سخته نوشتن اول صبح؟
نمیدانم چقدر آب و هوای خوزستان را میشناسی؟
من هم قصد گفتن از وضعیت جوی ندارم.
فقط میخواهم بگویم دارم برای نوشتن این واژه ها، روبروی ماه آسمان و نخل همسایه عرق میریزم؛ که چه شود؟ نمیدانم!
ماه و نخل هر دو، دو نماد، دو سنبل در زندگی من اند.
ماه اسطوره ام در ایستادگی است! چرا؟
30 روز ماهت را، هر شب به دید زدن ماه اختصاص بده (کاری که من 365 روز هر سالم را به آن اختصاص میدهم).
اول نازک و لاغر است، با حجب و حیا، مثل یک تازه وارد در شغلی، که میخواهد خود را نشان دهد، ولی شرم رقابت با افراد قدیمی... .
کم کم رشد میکند، بزرگ میشود، کامل میشود، اما مغرور... هرگز!
باز میگردد.
دوباره کوچک میشود، آنقدر دنده عقب، تا محو شود!
چند شب صدایش در نمی آید، در خفا به حال خودش که دیگر ماه آسمانمان نیست، میگرید...
و بعد،
دوباره بلند میشود و با اقتدار میدرخشد.
دوباره از صفر شروع میکند، بی واهمه.
و نخل...
وقتی پسش زدیم، وقتی شاخه هایش را گرفتیم، وقتی سوزاندیمش؛
رفت که رفت...
دیگر برای همیشه ترکمان میکند،
و تا ابد محروم میمانیم از شاخه و سایه و ریشه اش.
میخواهم در جستجوی اهدافم ماه باشم،
و در دوستی هایم نخل.